مبتلا به فراموشی.

مبتلا به فراموشی

دوباره داشت طولانی می شد. کم کم داشتم به این فکر می کردم که تو رو هم مثل بقیه برای مدتی فراموش کنم.
بیا تا دوباره من حرف بزنم و تو هم مثل همیشه دهنت رو ببندی و با چشمای گرد شده ات به لب های من خیره بشی. طوری خیره می شی که انگار هیچی نمی دونی. من هم همینطور بیشتر و بیشتر فک می زنم چون واقعا گمون می کنم که تو هیچی نمی دونی.
می دونی... چند وقتی می شه که به یه چیزی پی بردم. به یه ویژگی جدید توی خودم. نمی دونم شاید تو هم همینطوری هستی یا شایدم همه همینن!

چه خوب چه بد؛ من به راحتی آدما رو یادم میره! تمام اون خاطره هایی که باهاشون دارم خیلی آسون ناپدید میشن. تمام حرف هایی که به من زدن، دروغ هایی که به من گفتن، همه شون خیلی آروم و به طرز درد آوری از یادم میره.

 آدم هایی که یک روزی براشون وقت میذاشتم و کمکشون می کردم تا خودشونو پیدا بکنن؛ الان فقط تنها سهمی که از هم می بریم چند ثانیه خیره شدن به صورت های سرد همدیگه س. من خیره می شم. با تمام قدرت زور می زنم تا بتونم تمام اون خاطرات گنگ و بی فایده ای که با هم داشتیم رو دوباره به یاد بیارم.
اما فقط صورت یک غریبه رو می بینم. یک غریبه که اینقدر حالت چهره ی جدی به خودش گرفته که دوست دارم برم رو به روی صورتش محکم بایستام؛ با دستام تند تند شونه هاش رو به عقب و جلو تکون بدم و بلند بخندم. با تمام زور بخندم و تو صورت رنگ پریده ش داد بزنم: 
"چرا من تو رو یادم نمیاد؟"
.
.
ساعت چهار شد. بهتره بریم دیگه. چراغ هارو خاموش کن.

۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۴:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
به هرحال، علی.

شکارچی لحظه های کوچک

وقتی که توی مهمونی با خودم خلوت می کردم و لا به لای سکوتی معنا دار بین من و خودم؛ درحالی که داشتم گیلاس شرابم رو خیلی آروم تکون میدادم؛ صدای تق تق کفش های پاشنه بلند رو می شنیدم که از من دور می شدن.

وقتی که سفر می کردم و اونها درحال خرید کردن بودن، من پیراهن گشاد رنگارنگم رو می پوشیدم، پاهام رو از هم رد می کردم و به نرده ها تکیه می دادم و اینقدر به حرکت آدم ها خیره می شدم تا چشمام آروم آروم تار بشه.

وقتی که چشمام رو باز می کردم و خودم رو تنها با یک کیف کولی کنار اون اتوبان پیدا می کردم و تا ساعت ها مشغول تماشای نورهای تارِ زرد و قرمز ماشین ها می شدم.


توی تمام این لحظه ها، توی تمام این لحظه های شیرین و کوچکِ لعنتی تو بایستی اونجا می بودی تا دستم رو روی شونه های خشکت میذاشتم. تا بدون اینکه با هم حرفی بزنیم، همدیگه رو غرق می کردیم. غرق می شدیم توی این لحظه های تارِ لعنتی.


می دونم! میدونم که تو از کفش های پاشنه بلند بیزاری. یا اینکه حاضری بمیری اما تن به خرید کردن ندی. تمام اینها رو می دونم. توی این لحظه ها بود که میتونستیم به اونها از ته دل بخندیم. توی این لحظه ها بود که انگار تمام دنیا در یک طرف قرار می گرفت و من و تو هم در طرف دیگر.


اما حالا من اینجا هستم. بهم بگو، از اون لحظه تا همین الان؛ چندتا ماشین از اون بزرگراه عبور کرده؟


ادامه مطلب...
۱۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
به هرحال، علی.

اون لاغر مردنیِ لعنتی

توی این مدتی که با هم حرف نزدیم من یک دوست جدید پیدا کردم. کم تر از یکسال پیش بود. خواب بودم. تاریکی محض. دستم رو گرفت و من رو با خودش می کشید. هیچ حرفی نمی زد. به ظاهرش دقت کردم. سرش رو بالا می گرفت. لاغر اندام با صورتی بچه گانه. رسیدیم به یک دیوار. هنوز دستم رو گرفته بود. دوید به سمت دیوار و برای چند ثانیه گیج بودم. حالا یک جای دیگه بودیم؛ یک خیابون سنگ فرش شده و نورانی. یک مهمونی یا دور همی. آدم های اونجا با تمام آدم هایی که تا بحال دیده بودم فرق داشتن. شاد و سرمست بودن. هماهنگ بودن. دوستیِ بینشون بوی خیانت نمی داد. خودِ خودِ واقعیشون بودن. برای چند ساعت با آدم های اونجا صحبت می کردم. من رو به تک تک آدم های اونجا معرفی کرد. وقت رفتن شده بود. بهم گفت که همیشه مواظبم هست. خداحافظی کرد و اسمش رو به من نگفت.

اون خواب تموم شد. پاییز هم کم کم گذشت و سال جدید از راه رسید. حالا هم چند روزی هست که تابستون تموم شده. اما این دوست عجیب و غریب و لاغر مردنی هنوز هم پیش من جا خوش کرده. نه توی خواب، توی دنیای واقعی!

اون با من فرق می کنه. همیشه مجبورم می کنه کارهایی رو بکنم که تا به حال امتحانش نکرده بودم یا دوست نداشتم انجامشون بدم. اون مجبورم کرد تغییر رشته بدم. اون بود که من رو وادار می کرد با آدم های جدیدی که تمایلی به دوستی باهاشون نداشتم ارتباط برقرار بکنم. مجبورم می کنه به دوستام زنگ بزنم. به اینکه بچه گانه رفتار کنم. به اینکه مثل خودش سرم رو بالا بگیرم و با چشمای خمارگونه به آدم ها نگاه کنم. به اینکه توی عکس ها زبونم رو از دهنم در بیارم. به اینکه با آدم ها مهربون تر باشم. اون تصمیم می گیره موهای سرم رو از ته بتراشم یا رنگشون بکنم. اون توی کوچیک ترین کارهای من دخالت می کنه. میبینی؟ کنترل من به دست اون افتاده. من رو عوض کرده و این پایان کارش نیست. هر روز مثل یک تکه خمیر بازی داره من رو تغییر میده.

شاید الان داری با خودت فکر میکنی که خوش به حالت با این دوست عجیب و غریبت اما صبر کن؛ این همه ی ماجرا نیست. اون دوست داره من اشتباه بکنم. توی دنیای واقعی من رو با آدم هایی که تمایلی بهشون ندارم آشنا می کنه. مجبورم می کنه که تجربه کنم؛ روابط رو، کار کردن رو، احساسات رو.

اما اون همیشه پیش من نیست. خیلی وقت ها اتفاق افتاده که من رو پرت می کنه توی یک جمعِ پر از آدم و بدون اینکه بهم بگه من رو تنها میذاره و میره. به خودم میام و می بینم بین چندتا آدم غریبه هستم؛ ساکت نشستم و بهشون خیره شدم. یا توی روابط مثلا؛ من رو با آدم هایی آشنا کرده که پایان خوشی نداشته. آخرش خودم رو توی جایی می بینم که زانو زدم و این آدم های لعنتی، تک تک جلو آمدند و با تمام قدرت، یک چاقو توی بدنم فرو کردن. اما هرطور که هست، این لاغر مردنیِ لعنتی بدجوری من رو به خودش وابسته کرده.

 اعتراف می کنم که وقتی با هم هستیم خوشحال تر هستم ولی من هنوز حتی اسم لعنتیش رو هم نمی دونم! شاید بگی دیوانه شدم. حق با توست. من دوستی دارم که حتی اسمش رو هم نمی دونم. حتی هیچکس قادر به دیدنش نیست.

من دوستی دارم که سرش رو بالا می گیره، چشماش رو تنگ و خمار می کنه، دست هاش رو محکم مشت می کنه و مجبورم می کنه بین آدم ها پرسه بزنم.


۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۲:۱۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
به هرحال، علی.

گریه های بدون صدا

سلام دوست من. ببخشید که دیروز منتظرت گذاشتم. خیلی وقته هم دیگه رو ندیدیم. میدونم. من یک عالمه حرف نزده دارم و تو یک عالمه سوال نپرسیده.

چرا زیر دوش گریه می کنم؟ چون حس خوبی بهم دست میده.


صدای خاصی نداره ولی عجیبه. میدونی مثل چیه؟ مثل یه کهکشان عظیم الجثه ی رنگارنگ. وقتی بهش خیره بشی صدای خاصی نخواهی شنید اما مدام یک صدای عجیبی توی مغزت میچرخه و میچرخه. گوشهات توانایی شنیدنش رو ندارن. اما میدونی که داری یه چیزایی میشنوی. اون هم از درون خودت. از تاریک ترین و مرموز ترین اعماق وجودت.

امتحانش کن اما مواظب باش عزیزم. اعتیاد آوره.


۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
به هرحال، علی.

دوباره داره میاد

سلام دوست من. خیلی وقته که با هم حرفی نزدیم. البته همیشه این من بودم که حرف میزدم تو که هیچوقت حرفی نمی زنی.


همین چند دقیقه ی پیش بود. زیر دوش حمام داشتم گریه می کردم. از عمیق ترین و تاریک ترین و دورافتاده ترین نقطه ی وجودم. صدای کمی داشت ولی عجیب بود. اصلا کی گفته فقط گرگ ها زوزه می کشن؟

بهرحال تازگی ها یه صدایی تو مغزمه. بهم میخواد یه خبر مهم بده. فکر می کنم که داره میاد. دوباره اومده تا من رو یه گوشه گیر بیاندازه.

داره کم کم شروع می شه. یادمه آخرین باری که دیدمش کمتر از یکسال پیش بود. وسطای پاییز یا زمستون. یادم نیس چون یهو نرفت که تاریخ دقیقش رو یادم باشه.

شایدم فقط دارم زیاده روی می کنم. شاید فقط تغییرات فصلی باعث شده همچین حسی بکنم.

اوه راستی بیا راجع به احساسات برات بگم. چند وقتی میشه که هیچ حسی ندارم. نسبت به هیچ چیزی. نه خوب نه بد.

خیلی وقت بود که باهات حرف نزده ام و یک عالمه حرف هست که باید بهت بگم. اما بقیه ش رو میذارم برای فردا یا شایدم یک روز دیگه. 

اما مواظبم باش چون گمان می کنم که اون دوباره داره میاد.


۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
به هرحال، علی.