وقتی که توی مهمونی با خودم خلوت می کردم و لا به لای سکوتی معنا دار بین من و خودم؛ درحالی که داشتم گیلاس شرابم رو خیلی آروم تکون میدادم؛ صدای تق تق کفش های پاشنه بلند رو می شنیدم که از من دور می شدن.
وقتی که سفر می کردم و اونها درحال خرید کردن بودن، من پیراهن گشاد رنگارنگم رو می پوشیدم، پاهام رو از هم رد می کردم و به نرده ها تکیه می دادم و اینقدر به حرکت آدم ها خیره می شدم تا چشمام آروم آروم تار بشه.
وقتی که چشمام رو باز می کردم و خودم رو تنها با یک کیف کولی کنار اون اتوبان پیدا می کردم و تا ساعت ها مشغول تماشای نورهای تارِ زرد و قرمز ماشین ها می شدم.
توی تمام این لحظه ها، توی تمام این لحظه های شیرین و کوچکِ لعنتی تو بایستی اونجا می بودی تا دستم رو روی شونه های خشکت میذاشتم. تا بدون اینکه با هم حرفی بزنیم، همدیگه رو غرق می کردیم. غرق می شدیم توی این لحظه های تارِ لعنتی.
می دونم! میدونم که تو از کفش های پاشنه بلند بیزاری. یا اینکه حاضری بمیری اما تن به خرید کردن ندی. تمام اینها رو می دونم. توی این لحظه ها بود که میتونستیم به اونها از ته دل بخندیم. توی این لحظه ها بود که انگار تمام دنیا در یک طرف قرار می گرفت و من و تو هم در طرف دیگر.
اما حالا من اینجا هستم. بهم بگو، از اون لحظه تا همین الان؛ چندتا ماشین از اون بزرگراه عبور کرده؟
سلام دوست من. ببخشید که دیروز منتظرت گذاشتم. خیلی وقته هم دیگه رو ندیدیم. میدونم. من یک عالمه حرف نزده دارم و تو یک عالمه سوال نپرسیده.
چرا زیر دوش گریه می کنم؟ چون حس خوبی بهم دست میده.
صدای خاصی نداره ولی عجیبه. میدونی مثل چیه؟ مثل یه کهکشان عظیم الجثه ی رنگارنگ. وقتی بهش خیره بشی صدای خاصی نخواهی شنید اما مدام یک صدای عجیبی توی مغزت میچرخه و میچرخه. گوشهات توانایی شنیدنش رو ندارن. اما میدونی که داری یه چیزایی میشنوی. اون هم از درون خودت. از تاریک ترین و مرموز ترین اعماق وجودت.
امتحانش کن اما مواظب باش عزیزم. اعتیاد آوره.
سلام دوست من. خیلی وقته که با هم حرفی نزدیم. البته همیشه این من بودم که حرف میزدم تو که هیچوقت حرفی نمی زنی.
همین چند دقیقه ی پیش بود. زیر دوش حمام داشتم گریه می کردم. از عمیق ترین و تاریک ترین و دورافتاده ترین نقطه ی وجودم. صدای کمی داشت ولی عجیب بود. اصلا کی گفته فقط گرگ ها زوزه می کشن؟
بهرحال تازگی ها یه صدایی تو مغزمه. بهم میخواد یه خبر مهم بده. فکر می کنم که داره میاد. دوباره اومده تا من رو یه گوشه گیر بیاندازه.
داره کم کم شروع می شه. یادمه آخرین باری که دیدمش کمتر از یکسال پیش بود. وسطای پاییز یا زمستون. یادم نیس چون یهو نرفت که تاریخ دقیقش رو یادم باشه.
شایدم فقط دارم زیاده روی می کنم. شاید فقط تغییرات فصلی باعث شده همچین حسی بکنم.
اوه راستی بیا راجع به احساسات برات بگم. چند وقتی میشه که هیچ حسی ندارم. نسبت به هیچ چیزی. نه خوب نه بد.
خیلی وقت بود که باهات حرف نزده ام و یک عالمه حرف هست که باید بهت بگم. اما بقیه ش رو میذارم برای فردا یا شایدم یک روز دیگه.
اما مواظبم باش چون گمان می کنم که اون دوباره داره میاد.