سلام دوست من. خیلی وقته که با هم حرفی نزدیم. البته همیشه این من بودم که حرف میزدم تو که هیچوقت حرفی نمی زنی.


همین چند دقیقه ی پیش بود. زیر دوش حمام داشتم گریه می کردم. از عمیق ترین و تاریک ترین و دورافتاده ترین نقطه ی وجودم. صدای کمی داشت ولی عجیب بود. اصلا کی گفته فقط گرگ ها زوزه می کشن؟

بهرحال تازگی ها یه صدایی تو مغزمه. بهم میخواد یه خبر مهم بده. فکر می کنم که داره میاد. دوباره اومده تا من رو یه گوشه گیر بیاندازه.

داره کم کم شروع می شه. یادمه آخرین باری که دیدمش کمتر از یکسال پیش بود. وسطای پاییز یا زمستون. یادم نیس چون یهو نرفت که تاریخ دقیقش رو یادم باشه.

شایدم فقط دارم زیاده روی می کنم. شاید فقط تغییرات فصلی باعث شده همچین حسی بکنم.

اوه راستی بیا راجع به احساسات برات بگم. چند وقتی میشه که هیچ حسی ندارم. نسبت به هیچ چیزی. نه خوب نه بد.

خیلی وقت بود که باهات حرف نزده ام و یک عالمه حرف هست که باید بهت بگم. اما بقیه ش رو میذارم برای فردا یا شایدم یک روز دیگه. 

اما مواظبم باش چون گمان می کنم که اون دوباره داره میاد.