توی این مدتی که با هم حرف نزدیم من یک دوست جدید پیدا کردم. کم تر از یکسال پیش بود. خواب بودم. تاریکی محض. دستم رو گرفت و من رو با خودش می کشید. هیچ حرفی نمی زد. به ظاهرش دقت کردم. سرش رو بالا می گرفت. لاغر اندام با صورتی بچه گانه. رسیدیم به یک دیوار. هنوز دستم رو گرفته بود. دوید به سمت دیوار و برای چند ثانیه گیج بودم. حالا یک جای دیگه بودیم؛ یک خیابون سنگ فرش شده و نورانی. یک مهمونی یا دور همی. آدم های اونجا با تمام آدم هایی که تا بحال دیده بودم فرق داشتن. شاد و سرمست بودن. هماهنگ بودن. دوستیِ بینشون بوی خیانت نمی داد. خودِ خودِ واقعیشون بودن. برای چند ساعت با آدم های اونجا صحبت می کردم. من رو به تک تک آدم های اونجا معرفی کرد. وقت رفتن شده بود. بهم گفت که همیشه مواظبم هست. خداحافظی کرد و اسمش رو به من نگفت.

اون خواب تموم شد. پاییز هم کم کم گذشت و سال جدید از راه رسید. حالا هم چند روزی هست که تابستون تموم شده. اما این دوست عجیب و غریب و لاغر مردنی هنوز هم پیش من جا خوش کرده. نه توی خواب، توی دنیای واقعی!

اون با من فرق می کنه. همیشه مجبورم می کنه کارهایی رو بکنم که تا به حال امتحانش نکرده بودم یا دوست نداشتم انجامشون بدم. اون مجبورم کرد تغییر رشته بدم. اون بود که من رو وادار می کرد با آدم های جدیدی که تمایلی به دوستی باهاشون نداشتم ارتباط برقرار بکنم. مجبورم می کنه به دوستام زنگ بزنم. به اینکه بچه گانه رفتار کنم. به اینکه مثل خودش سرم رو بالا بگیرم و با چشمای خمارگونه به آدم ها نگاه کنم. به اینکه توی عکس ها زبونم رو از دهنم در بیارم. به اینکه با آدم ها مهربون تر باشم. اون تصمیم می گیره موهای سرم رو از ته بتراشم یا رنگشون بکنم. اون توی کوچیک ترین کارهای من دخالت می کنه. میبینی؟ کنترل من به دست اون افتاده. من رو عوض کرده و این پایان کارش نیست. هر روز مثل یک تکه خمیر بازی داره من رو تغییر میده.

شاید الان داری با خودت فکر میکنی که خوش به حالت با این دوست عجیب و غریبت اما صبر کن؛ این همه ی ماجرا نیست. اون دوست داره من اشتباه بکنم. توی دنیای واقعی من رو با آدم هایی که تمایلی بهشون ندارم آشنا می کنه. مجبورم می کنه که تجربه کنم؛ روابط رو، کار کردن رو، احساسات رو.

اما اون همیشه پیش من نیست. خیلی وقت ها اتفاق افتاده که من رو پرت می کنه توی یک جمعِ پر از آدم و بدون اینکه بهم بگه من رو تنها میذاره و میره. به خودم میام و می بینم بین چندتا آدم غریبه هستم؛ ساکت نشستم و بهشون خیره شدم. یا توی روابط مثلا؛ من رو با آدم هایی آشنا کرده که پایان خوشی نداشته. آخرش خودم رو توی جایی می بینم که زانو زدم و این آدم های لعنتی، تک تک جلو آمدند و با تمام قدرت، یک چاقو توی بدنم فرو کردن. اما هرطور که هست، این لاغر مردنیِ لعنتی بدجوری من رو به خودش وابسته کرده.

 اعتراف می کنم که وقتی با هم هستیم خوشحال تر هستم ولی من هنوز حتی اسم لعنتیش رو هم نمی دونم! شاید بگی دیوانه شدم. حق با توست. من دوستی دارم که حتی اسمش رو هم نمی دونم. حتی هیچکس قادر به دیدنش نیست.

من دوستی دارم که سرش رو بالا می گیره، چشماش رو تنگ و خمار می کنه، دست هاش رو محکم مشت می کنه و مجبورم می کنه بین آدم ها پرسه بزنم.