وقتی که توی مهمونی با خودم خلوت می کردم و لا به لای سکوتی معنا دار بین من و خودم؛ درحالی که داشتم گیلاس شرابم رو خیلی آروم تکون میدادم؛ صدای تق تق کفش های پاشنه بلند رو می شنیدم که از من دور می شدن.
وقتی که سفر می کردم و اونها درحال خرید کردن بودن، من پیراهن گشاد رنگارنگم رو می پوشیدم، پاهام رو از هم رد می کردم و به نرده ها تکیه می دادم و اینقدر به حرکت آدم ها خیره می شدم تا چشمام آروم آروم تار بشه.
وقتی که چشمام رو باز می کردم و خودم رو تنها با یک کیف کولی کنار اون اتوبان پیدا می کردم و تا ساعت ها مشغول تماشای نورهای تارِ زرد و قرمز ماشین ها می شدم.
توی تمام این لحظه ها، توی تمام این لحظه های شیرین و کوچکِ لعنتی تو بایستی اونجا می بودی تا دستم رو روی شونه های خشکت میذاشتم. تا بدون اینکه با هم حرفی بزنیم، همدیگه رو غرق می کردیم. غرق می شدیم توی این لحظه های تارِ لعنتی.
می دونم! میدونم که تو از کفش های پاشنه بلند بیزاری. یا اینکه حاضری بمیری اما تن به خرید کردن ندی. تمام اینها رو می دونم. توی این لحظه ها بود که میتونستیم به اونها از ته دل بخندیم. توی این لحظه ها بود که انگار تمام دنیا در یک طرف قرار می گرفت و من و تو هم در طرف دیگر.
اما حالا من اینجا هستم. بهم بگو، از اون لحظه تا همین الان؛ چندتا ماشین از اون بزرگراه عبور کرده؟