دوباره داشت طولانی می شد. کم کم داشتم به این فکر می کردم که تو رو هم مثل بقیه برای مدتی فراموش کنم.
بیا تا دوباره من حرف بزنم و تو هم مثل همیشه دهنت رو ببندی و با چشمای گرد شده ات به لب های من خیره بشی. طوری خیره می شی که انگار هیچی نمی دونی. من هم همینطور بیشتر و بیشتر فک می زنم چون واقعا گمون می کنم که تو هیچی نمی دونی.
می دونی... چند وقتی می شه که به یه چیزی پی بردم. به یه ویژگی جدید توی خودم. نمی دونم شاید تو هم همینطوری هستی یا شایدم همه همینن!

چه خوب چه بد؛ من به راحتی آدما رو یادم میره! تمام اون خاطره هایی که باهاشون دارم خیلی آسون ناپدید میشن. تمام حرف هایی که به من زدن، دروغ هایی که به من گفتن، همه شون خیلی آروم و به طرز درد آوری از یادم میره.

 آدم هایی که یک روزی براشون وقت میذاشتم و کمکشون می کردم تا خودشونو پیدا بکنن؛ الان فقط تنها سهمی که از هم می بریم چند ثانیه خیره شدن به صورت های سرد همدیگه س. من خیره می شم. با تمام قدرت زور می زنم تا بتونم تمام اون خاطرات گنگ و بی فایده ای که با هم داشتیم رو دوباره به یاد بیارم.
اما فقط صورت یک غریبه رو می بینم. یک غریبه که اینقدر حالت چهره ی جدی به خودش گرفته که دوست دارم برم رو به روی صورتش محکم بایستام؛ با دستام تند تند شونه هاش رو به عقب و جلو تکون بدم و بلند بخندم. با تمام زور بخندم و تو صورت رنگ پریده ش داد بزنم: 
"چرا من تو رو یادم نمیاد؟"
.
.
ساعت چهار شد. بهتره بریم دیگه. چراغ هارو خاموش کن.